دل تکونی

یا مقلب القلوب و الابصار
یا محول الحول والاحوال

یا مدبر الیل و النهار
حول حالنا الی احسن الحال

رسیدیم به انتها ، انتهای سالی دیگر ... و بار دیگر تمام امیدهایمان را گره خواهیم زد به دعای ابتدای سال و چقدر ایمان در سراسر وجودمان خواهد درخشید ، چه بار سنگینی را بر دوش می کشیم، دانه دانه حسرتها که از دانه دانه روزها برایمان بجای مانده اند... چرخی بزن در تمام حضور و بر شاخه های نور آشیانه کن... باید چرخی زد ، چرخی زد در تمام لحظاتی که تک تک با لمس حسی متفاوت سپری شدند... و سرک باید که کشید در تمام جاده های زمان ، جاده هایی که بار اول بی هیچ شناختی و تنها با قدم کنجکاوی طی شدند، و اکنون بار دیگر

باید دید و باید توشه بر گرفت و عبرت( همان کلام زیبا که در فراموشخانه ذهنم جای گرفته) برای طی کردن جاده های زمان در سالی که امید به تازه بودنش داریم... و بار دیگر ابهام در جای جای این جاده که اکنون بار تجربیات وسعت دید به نقطه پایان را قدرت بخشیده موج می زند

دستانت را بالای چشمانت روی پیشانی تکیه بزن، و بنگر ، بنگر از فراسوی قله اسفند، به درون بنگر ... چشمانت را باز کن و این قدرت را به آنان بده که تا انتها را بنگرند بی هیچ بر هم نهادنی آنگاه خواهی دید آنچه را که تا چندی پیش با اکراه از کنارش گذشته ای... چه صخره هایی در پیچ و خم جاده ها گویی از زمین روییده اند... نگران نباش ، آنان سنگینی لحظه های دلتنگی و غربتت هستند که چون صخره ای از هر سوی سر بر آورده اند... سوار بر بال خاطره ها.... آرام اما با طنین تلنگوری از خود بپرس

از کجا حرکت کرده و به کجا رسیده ای ؟ آیا ذره ای به پیش رفته ای ؟ یا اینکه تنها قدم را بر داشته و بار دیگر به همان جا گذاشته ای؟ سو سوی چند شعله در وجودت باقی مانده؟ گرمای چند شعله را خاموش کرده و به بهایش چند شعله دیگر افروخته ای ؟ آیا ارزشش را داشت؟ آیا بغض گلویی را در عمق چشمانی دیده و از فشار آن بغض اشک از چشمان تو لغزیده است؟

آیا توانسته ای صدای آهی را بشنوی و لحظه ای بایستی ونمه ای بی قرار شوی ... ؟ آیا نظر به غفلت ها توانسته ای انداختن؟ تا به کی سخن گفتن با زبان؟، کوشیده ای از نگاه پلی بسازی از جنس پیوند دل؟؟ هیچ می دانی نگاه پاک هرگز دروغ نمی گوید؟ و شیشه دلت آری، شیشه دلت را چندین بار از غبار کینه و نفرت پاک کرده ای؟ آیا این قدرت را داشته ای؟

آیا آنقدر شفاف هست و با اشک صیقل خورده که ... ؟؟ آری پرسه ای بزن در این جاده ها ، در انتهای شب ... و اگر لازم شد آنها را بتکان چند بار آنها را بتکان ، همانگونه که خانه، کوچه ، شهر و طبیعت تکانده می شوند آیا مجالی نیست که تو جاده های وجودت را بتکانی ؟

دلم می خواهد در لحظه دگرگونی ، زمانی که به یکباره زمستان طبیعت در انتهایش به بهار می رسد من نیز زمستان وجودم را که سراسر جاده های فردا را لغزنده و پر از بار تردید کرده دگرگون کنم و نشانه های رویش را در آن بنگرم و عطر یاس جوانه های رویش را هدیه کنم به بهای بودن و ماندن با تو... آیا می شود لحظه ای را با خودت خلوت کنم و بگویمت که دستهایت را همنواز دستهایم سازی تا در پناه اشکهای پنهانم عابری شوم تنها یک عابر ، تا حتی شده یک بار برای چند لحظه از کوچه های ملکوتت بگذرم...؟؟؟؟؟

آیا چشمه نور را که سالهاست به امید یافتنش لحظه های دگرگونی را پشت سر نهاده ام و حرکت در جاده های پر صخره را ادامه داده ام سر انجام خواهم یافت؟ آیا جرعه ای خواهم توانست نوش کردن و تا ابد مست شدن از آن می ناب؟ دل تشنه ای دارم... هنوز در حیرتم که عشق تا کجا یاریم خواهد کرد ؟ و عشق همیشه منتظر است اما دریغ که هنوز نیاموخته ام چگونه منتظر ماندن را...؟

بیا ، با هم دعا کنیم برای آنان که تا چندی پیش در کنارمان بودند و لبخندشان عطر گلی بود که بغض انبوه در گلو را به یکباره در خود می پیچید ...اما اکنون.... امید دارم در جشن رویش ، در لحظه سکوت این دگرگونی ، در عبور از فاصله این پایان و آن آغاز دلم چنان بلرزد ، تا که از این لرزش بیدار شود آنچه در درونم خفته است... آیا می شود؟؟؟

سالی به همراه تلنگرها و تولدهای تازه برایتان آرزومندم