میخها


پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه ای میخ به او دارد و گفت هر بار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی.

روز اول پسربچه 37 میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته بعد همانطور که یاد میگرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند، تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد. او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است.....

به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که میتواند عصبانیتش را کنترل کند، یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد.

روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت: پسرم! تو کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار دیگر هرگز مثل گذشته نمیشود. وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفهایی میزنی، آن حرفها هم چنین آثاری به جای میگذارند. تو میتوانی چاقویی در دل انسان فرو کنی و آن را بیرون آوری. اما هزاران بار عذر خواهی فایده ندارد، آن زخم سر جایش است. زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناک است.

دوست داشتن


من دریافته‌ام که دوست داشته شدن هیچ و دوست داشتن همه چیز است و بیش از آن بر این باورم که آنچه هستی مارا پرمعنی و شادمانه میسازد، چیزی جز احساسات و عاطفه‌ی ما نیست... پس آنکس نیکبخت است که بتواند عشق بورزد.

                                                                                                          هرمان هسه

تمنا


به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست

دلم دریا شد و دادم به دستم
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست