مرگ در همین یک قدمی است

در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو میکنم.

خدا پرسید: پس تو میخواهی با من گفت و گو کنی؟

من در پاسخش گفتم اگر وقت دارید.

 

خدا خندید:

وقت من بی نهایت است...

در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟

پرسیدم: چه چیز بشر شمارا سخت متعجب میسازد؟

خدا پاسخ داد:

اینکه آنها به گونه ای زندگی میکنند که گویی هرگز نمیمیرند.

و به گونه ای میمیرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.


I dreamed I had an interview with God

“So you would like to interview me?” God asked.

“If you have the time,” I said.

God smiled,

“My time is eternity…

…what questions do you have in mind for me?”

“What surprises you most about humankind?” I asked.

God answered…

“That they live as if

They will never die,

And die as though They have never lived.”
مرگ در همین یک قدمی است

این زلزله یه مصیبت بود، و یک عالمه درس، مرگ در همین یک قدمی است...

متاسفم،
سلام...

آدمیزاد عجیب و غریب

همه به من میگن آدم عجیبی هستم. میگن با بقیه زنها و بقیه مردهای دنیا خیلی فرق دارم. گاهی از این حرف ملت میرم تو فکر، گاهی به ریششون میخندم. نمیدونم خلاصه. گاهی فکر میکنم که آخه کلاغ چه فرقی میکنه؟ فوقش یه بالش با اون یکی مساویتره!! گاهی فکر میکنم این فرقی که میگن من با دیگران دارم چیه؟؟!!!

خیلی فکر میکنم. اصولا یکی از بزرگترین عیبهام (آخه میدونین من عیب زیاد دارم) اینه که من زیاد فکر میکنم.

به میمنت عشقی تازه و نوری نو که به زندگیم تابیده، بعضی از خصلتهام بیشتر خودشون رو نشون میدن. به لطف این اکسپوزیشن (!) خصلتها، تونستم یکی از تفاوتهام با اغلب زنها و اغلب مردهای دیگه رو کشف کنم!

میدونین. اخیرا اشکم دم مشکمه. یعنی چشمهام با یک ه جمع شدن، و شدن چشمه. ولی من اصلا غمگین نیستم. فکر کردم. فکر کردم. فکر کردم. نتیجه؟ عرض میکنم!!!

زنهای دیگه بیشتر و مردهای دیگه کمتر به خاطر نداشتنهاشون گریه میکنن، ولی من به خاطر داشتنهام، وقتی که دیگه کلمات رو یارای بیان احساسم به خاطر اون داشتنها نیست، گریه میکنم.

آره من با خیلیها فرق دارم. من به خاطر داشتن‌هام گریه میکنم.